نیکولا

ساخت وبلاگ
بچه که بودم، یک وقت‌هایی مادربزرگم می‌گفت: «دلم می‌خواد همه‌چی رو بذارم و برم جایی که دست هیچ‌کی بهم نرسه.» معمولاً یا با یکی از دایی‌ها بحثش شده بود یا دلش از چیز دیگری گرفته بود. کوچک بودم و نمی‌فهمیدم این حرفش نمادین است؛ نیاز به تنهایی دارد، نیاز به زمانی برای خودش، بدون نگرانی برای این و آن، بدون کارهای خانه، بدون هر چیزی که فکر یا بدنش را درگیر کند. هربار که این حرف را می‌زد، با خودم فکر می‌کردم کجا می‌تواند برود که دست هیچ‌کس بهش نرسد؟ لابد می‌خواهد برود روستا، بعد آن جاده‌ای را که تهِ ته‌اش هیچ خانه‌ای نیست بگیرد و برود جلو. آن‌وقت تصویر او با چمدانی در دست می‌آمد توی سرم که داشت توی جاده خاکی روستا تک و تنها راه می‌رفت و به هیچ‌جا نمی‌رسید. این تمام چیزی بود که از حرفش می‌فهمیدم.این روزها اما گاهی با تمام وجود، با تک تک سلول‌هایم حرفش را می‌فهمم. هروقت که از همه چیز و همه‌کس می‌بُرم حرفش را می‌فهمم. هروقت دلم می‌خواهد بروم جایی که دست کسی بهم نرسد حرفش را می‌فهمم. کجا؟ نمی‌دانم! چرا؟ نمی‌دانم! چطور؟ این را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم گاهی باید همه آدم‌ها و وسایل و کارها و فکرها را گذاشت و رفت. می‌دانم توی واقعیت نمی‌شود اما بدی‌اش این است که توی خیال هم نمی‌توانم این کار را بکنم. چون تنها تصویر ذهنی من از جایی که دست هیچ‌کس به آدم نرسد، همان جاده خاکی توی روستاست که هروقت بهش فکر می‌کنم و قدم‌زنان به آخرش می‌رسم، می‌بینم مادربزرگ با چمدانش چند قدم جلوتر از من هنوز دارد راه می‌رود... # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 2:07

شکلات Albeni من را می‌برد به ده سالگی‌ام. به آن صبحی که توی خانه‌ی خاله از خواب بیدار شدم و دیدم روی در اتاق یک هزار تومانی با یک نامه چسبیده. خاله دریا را برده بود کلاس زبان و شنا و بعدش هم موسیقی؛ و برای من و پویا نامه گذاشته بود که هروقت بیدار شدیم هزار تومانی را برداریم و برویم از سوپر مارکت یک پاکت شیر و یک بسته نان و چند تا خرت و پرت دیگر بخریم. منتظر ماندم پویا بیدار شود. بعد دوتایی راه افتادیم سمت سوپرمارکت محله‌شان.  تا آمدم دهانم را باز کنم و بگویم «یک پاکت شیر» پویا آرام با آرنج به پهلویم زد و بعد ویترین مغازه را نشان داد. یک عالمه شکلات Hobby و  Albeni و Metro داشتند از توی ویترین نگاهمان می‌کردند. پویا گفت: «این Albeni ها خیلی خوشمزه‌ان. از این‌ها بخریم؟»گفتم: «آخه...» اما بعد از آخه هیچ چیز توی دهانم نچرخید. از آقای سوپری قیمتش را پرسیدم. صد تومان بود. آن موقع‌ها صد تومان برای یک شکلات خیلی پول بود اما بدون ذره‌ای تردید هزاری را دادم دستش و گفتم: «Albeni».همان‌جا کنار سوپر روی چمن‌ها نشستیم و نفری پنج تا Albeniمان را خوردیم. خاله که به خانه آمد و ماجرا را فهمید، یک جوری نگاهم کرد و گفت: «از تو بعید بود.» راست می‌گفت. از من که مثلاً بچه‌ی عاقل کل فامیل بودم، واقعاً بعید بود. این را همه می‌دانستند. اما هیچ‌کس نمی‌دانست من خوراکی که می‌بینم عقلم را می‌فرستم یک گوشه کناری برای خودش قدم بزند.از شما چه پنهان که من از آن اتفاق هیچ‌وقت پشیمان نشدم. حتی هنوز هم که بعد از بیست سال با دیدن هر Albeni یاد کم‌عقلی‌هایم می‌افتم، لبخند می‌زنم و لذت خوردن پنج تا شکلات روی چمن‌ها را زیر زبانم مزه‌مزه می‌کنم. # نیکولای_آبی  Adblock نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت: 20:01

روی چانه‌ام چند زخم پنج ساله دارم که خوب نمی‌شود. نه اینکه خوب نشود، بهتر است بگویم خودم نمی‌گذارم خوب شود. سه تا موی سمج پنج سال تمام است که مرا بازیچه خودشان کرده‌اند. هی درمی‌آیند و هی من هنوز از زیر پوست درنیامده، با موچین می‌افتم به جانشان و از ریشه درمی‌آورمشان. آن‌ها هی درمی‌آیند و من هی درمی‌آورمشان و زخم و زیلی می‌شوم. هیچ‌کداممان از رو نمی‌رویم. نه موها دست از درآمدن می‌کشند و نه من دست از درآوردن!از سه تا موی سمج روی چانه‌ام بدم می‌آید. مرا عجیب یاد خودم و آرزوهایم می‌اندازند. وقت‌هایی که تمام عمر جان می‌کنم به یک نقطه‌ی امن برسم و از زندگی لذت ببرم، یا فلان چیز را به دست بیاورم یا فلان کار را به نتیجه برسانم و بعد یکهو زندگی دست می‌اندازند و با موچین مرا از ریشه می‌کَنَد. من می‌مانم و از صفر شروع کردن. درست مثل موهای روی چانه‌ام. با این تفاوت که آن‌ها هیچ‌وقت جا نمی‌زنند،  من ولی یک روز کوتاه می‌آیم، همان پایین می‌مانم، بیخیال آرزوهایم می‌شوم و دنیا پاک فراموش می‌کند که همچین مویی داشته زیر پوستش زندگی می‌کرده... # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 150 تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت: 20:01

آه لیدیا! روزی می‌رسد که پیر می‌شویم و حتی اگر مست و عریان کنار ساحل قدم بزنیم، کسی نگاهمان نخواهد کرد. آن روز، همانطور که پوست چروکمان زیر نور داغ آفتاب چروک‌تر می‌شود به این فکر می‌کنیم که چرا وقتی می‌توانستیم با چاک سینه‌هامان، با فر موهامان و با صدای قهقهه‌هامان دلبری کنیم و لذت بیشتری از زندگی ببریم، وقتمان را برای چیزهای بی‌ارزشی مثل درس و کار و پول تلف کردیم...؟! # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 144 تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت: 20:01